یک دست لباس و یک جفت کفش
مردی هزاران فرسنگ را در جنگل ، دشت ، تپه و دره ها پیمود ، تا عاقبت به کاخ فرمانروا رسید . فرمانروا وقتی ماجرای دشواری هایی را که این مرد پشت سر گذاشته بود ، شنید به او گفت : بگو چه می خواهی ! آنگاه آنرا به تو عطا خواهم کرد .
مرد گفت : من یک دست لباس و یک جفت کفش زیبا می خواهم !
درباریان او را احمق خواندند . اما آیا ما بهتر از او هستیم ؟ ما بارها و بارها در حضور فرمانروای فرمانروایان می ایستیم و دعا می کنیم تا چیزهای دنیوی مانند لذت های گذرا ، اقتدار و زر به ما عطا کند .